گمان میکنم زیستن در شمال ظرفیت می خواهد.
آن زمان که دریا از فرط بیقراری سر به صخره و ساحل می کوبد ، وقتی که لابلای انبوه درختان دلت هوای بهشت گم شده ات را می کند ، زمانی که مشت آسمان باز می شود و باز از سر دلتنگی آرام آرام اشک می ریزد فوقتی که در جاده ای کنار دریا به اجبار درگذری و انگار اینجا تمرینی برای دل کندن از دنیاست ، و صدها وقت و زمان دیگر را باید بتوانی تاب بیاموری و به روی خودت نیاوری ، و من نمی توانستم ، با دریا و درخت و آسمان و جاده گریستم ، دلم برای خدا ، برای بهشت ، و برای عشقی که بر دل نشسته بی آن که هیچ گاه در دیده نشسته باشد تنگ می شد که دریا و درخت و آسمان و جاده هم همه دلتنگشان بودند
شمال جای زندگی نیست ، فراغتی برای مرور عاشقانه ها و عارفانه هاست ، و آن هم نه زود به زود که رنگ تکرار و روزمرگی بگیرد، از پس هر چند سال باید چند روزی از خود هجرت کرد و کوله بار تتم اندوهها و دلتنگیها را بر دوش نهاد و به سمت شمال رفت ، کدام شهر و استانش فرقی نمی کند ، هر گوشه ای از آن که بشود کوله بار از دوش دل برداشت و برای آخرین بار بر تمام شکستها و اندوهها و ناکامیهای چند ساله گریست و بعد به آبشان داد ، و سبکبال و سبکبار برگشت ، برای شروعی دوباره.
زبردستی
و تو می خندی و من باز تو را می بینم
دای قشنگم ،بالای اون تراس همیشه ایستادی و مثل همیشه با لبخند دست ت میدی ،هر وقت داریم بیرون میریم و هر وقت به خونه بر می گردیم.جات خالیه دای قشنگمدلتنگتم دای مهربونم
کی میگه نمیشه مادر همسر رو مثل مادر خودت دوست داشت دا؟
درباره این سایت